در میان هیاهوی سکوتم بغض سنگینی نشسته بود، قامت بلند غرورم اجازهی سخن نمیداد، فکرم به تماشاخانهی تصاویری از حرفهای نگفته نشست، تمام وجودم در قطره اشکی که، انگار از ابر پاییزی یک زندگی خبر میداد خلاصه شد، لحظهای بود؛ گذر تمام عمر، اینجا بود که دانستم؛ عشق انتهای خواستن است، دانستم خندهها سراب هم نبودند، دانستم تباه شدم، نه اشکی بود که شفاعتی باشد، نه مادری که مأمنم شود، نه دوستی که دردم را به او بگویم؛ کسی که مرا یاری کند. با تمام وجود ترد شدن را لمس کردم، با تمام وجود بیکسی را، شکستن تمام هر آنچه که داشتم را.
با خشونتی که در کلام حس نمیشد مرا با خود بردند، ندیده بودمشان اما آشنای دیرینه بودند، گویا میدانستم کجا میبرند مرا؛ زیرا نه سوالی بود و نه پاسخی.
در جایی دور تر از تصور ذهنم ایستادیم، زبانی سخن نمیگفت اما تمام وجود همه چیز را میشنید.
نگاهی نبود اما سنگینی آن حس میشد، نفرتی عمیق کینهای دیرینه از همراهانم حس میکردم.
چرا!؟ چرا باورت نداشتم! ؟چرا به کتابت اعتنا نداشتم!؟ به فرشتههایش گفت رهایش کنید که دیگر دوستش ندارم.
صدایش کردم اما نیامد؛ شما شاهد بودید تمام عمرش هر روز پنج بار، آنقدر دوستش داشتم که او را جایی به دنیا فرستادم که صدای مرا خوب بشنود اما او شنید و جوابی نداد.
رهایش کنید تا بیافتد، او از چشم من افتاد، او را نمیخواهم، تا بداند هر بار که آیهای میشنید وحی دوبارهی من به او بود، هر بار از نو به او وحی میکردم، هر آیهی قرآن وحی دوبارهی من است به هر انسان؛ اما وحی را باور نداشت.
رهایش کنید؛ که هرشب به فرشته هایم میگفتم به خوابش بروید شاید فراموش کرده، اما بیدار که میشد میگفت کابوسی بیش نیست.
رهایش کنید که من سالها بدنبالش بودم و او دور میشد، اکنون من رهایش میکنم تا آنگونه که میخواست دور باشد.
ترس وجودم را در خود غرق نمود.
چه میگفتم او خدایم بود من نمیشناختماش.
چرا!؟
زیر لب با نفسی سرد زمزمه کردم بسم الله الرحمن الرحیم
سقوطی سرد و خاموش، تاریکی بود و ترس و واهمه، از سقوط ترسی نبود، از مرگی دوباره وهمی نداشتم، از رها شدن ترسیدم، در ته قلبم حس کردم او خدای من است مرا راحت رها نخواهد کرد.
ناگه از سقوط باز ایستادم، نور بود و احساس
صدایی در درونم فریاد برآورد، قطرهای ایمان، آری قطرهای باور آنجا هست او را باز بفرستید که به این قطره هم امید هست.
صدای پرستار را شنیدم که فریاد زد او برگشت.
خدا را بار اول حس کردن عشق میآورد.
نظرات
تهران
26 اسفند 1391 - 04:25عالی بود خواهرم...
متین
26 اسفند 1391 - 08:02کوتاه، زیبا، مؤثر و دلنشین بود؛ سپاسی بی ریا و بی منتها نثارتان باد! مشتاق نگاشته های آتی!
ساره
26 اسفند 1391 - 04:49بسیار زیبا بود خیلی ممنون